سرم این روزا به شدت شلوغه، بعضی وقتا هفت و هشت صبح شروع میکنم به کار و وقتی از ازمایشگاه میام بیرون شب شده،یه حال عجیبیه وقتی برمیگردی بیرون و یهو میبینی که خورشید دیگه کلا تو اسمون نیست،یه جور غریبیه زندگی اینجوری با این حالش، خستگی شده بخش ثابت زندگی یه نوسان ارومی میکنه اتفاقا حول خط ثابت خستگی،متنفرم از همخونه و این که این روزا شریک شدم خونمو با یه ادم دیگه،ته تهش دلم میخواد وقتی میرم خونه فقط ایرس اونجا باشه و ارامش و سکوت،عادت کردم گمونم به تنهایی زندگی کردن یه حال اروم قشنگی داره وقتی کسی نیست،فکر کنم پیر شدم،حوصله ی جفنگیات بچه گانه ی قبل رو ندارم،ارزش هام تغییر کردن،دیگه اون بچه ای نیستم که با یه مشت تئوری قشنگ زندگی میکرد و اعتراف میکنم حقیقت ساده و بی رنگ و رو خیلی قشنگ تر از اون همه دغدغه های خالی و خوش رنگ و لعابه یه حال اروم و قشنگی داره انگار این که بدونی همین شرایط ساده بدون اتفاقای بزرگ خیلی مهم تر از اون فضاحت نکبت باریه که ادمای خالی دور و برت اسم میذارن روش و پرستشش میکنن،توی این یک سال و خورده ای که از زندگی جدیدم گذشته بالا و پایینا،دارو ها،اتفاقا میرن و میان اما هنوز حتی یک بارم احساس نکردم تصمیمم برای رفتن از اون زندگی اشتباه بوده،هر بار،هر اتفاقی بیش تر و بیش تر بهم این حس رو داد که تموم کردن اون هرج و مرج کار درستی بود.هنوز عصبانیم،کم تر از قبل ولی هنوز عصبانیم،هنوز درگیر بخش مخصوص به خانوم ایکس هستم،هنوز مطمئنم داستانی که خانوم ایکس بنویسه توش پر از غلطه و باید یه جایی یه جوری راست و ریستش کرد و با این همه مطمئنم که اون زندگی تو خالی تر از اون چیزی بود که میشد از شکسته شدنش جلوگیری کرد،پر از تئوریای قشنگ و واقعیت های تلخ. (Why مهاجر...
ادامه مطلبما را در سایت مهاجر دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mrsx بازدید : 24 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 20:06