مهاجر

ساخت وبلاگ

سرم این روزا به شدت شلوغه، بعضی وقتا هفت و هشت صبح شروع میکنم به کار و وقتی از ازمایشگاه میام بیرون شب شده،یه حال عجیبیه وقتی برمیگردی بیرون و یهو میبینی که خورشید دیگه کلا تو اسمون نیست،یه جور غریبیه زندگی اینجوری با این حالش، خستگی شده بخش ثابت زندگی یه نوسان ارومی میکنه اتفاقا حول خط ثابت خستگی،متنفرم از همخونه و این که این روزا شریک شدم خونمو با یه ادم دیگه،ته تهش دلم میخواد وقتی میرم خونه فقط ایرس اونجا باشه و ارامش و سکوت،عادت کردم گمونم به تنهایی زندگی کردن یه حال اروم قشنگی داره وقتی کسی نیست،فکر کنم پیر شدم،حوصله ی جفنگیات بچه گانه ی قبل رو ندارم،ارزش هام تغییر کردن،دیگه اون بچه ای نیستم که با یه مشت تئوری قشنگ زندگی میکرد و اعتراف میکنم حقیقت ساده و  بی رنگ و رو خیلی قشنگ تر از اون همه دغدغه های خالی و خوش رنگ و لعابه یه حال اروم و قشنگی داره انگار این که بدونی همین شرایط ساده بدون اتفاقای بزرگ خیلی مهم تر از اون فضاحت نکبت باریه که ادمای خالی دور و برت اسم میذارن روش و پرستشش میکنن،توی این یک سال و خورده ای که از زندگی جدیدم گذشته بالا و پایینا،دارو ها،اتفاقا میرن و میان اما هنوز حتی یک بارم احساس نکردم تصمیمم برای رفتن از اون زندگی اشتباه بوده،هر بار،هر اتفاقی بیش تر و بیش تر بهم این حس رو داد که تموم کردن اون هرج و مرج کار درستی بود.هنوز عصبانیم،کم تر از قبل ولی هنوز عصبانیم،هنوز درگیر بخش مخصوص به خانوم ایکس هستم،هنوز مطمئنم داستانی که خانوم ایکس بنویسه توش پر از غلطه و باید یه جایی یه جوری راست و ریستش کرد و با این همه مطمئنم که اون زندگی تو خالی تر از اون چیزی بود که میشد از شکسته شدنش جلوگیری کرد،پر از تئوریای قشنگ و واقعیت های تلخ. (Why مهاجر...ادامه مطلب
ما را در سایت مهاجر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrsx بازدید : 24 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 20:06

خانوم ایکس عزیز امروز از اون روز های عجیب زندگیه! باور نمیکنم این بخش از زندگیم کم کم داره به تهش نزدیک میشه،انگار همین دیروز بود که بار و بندیلمو بستم و زدم به راه! چهار سال گذشت،من کجا و اون دختری ک مهاجر...ادامه مطلب
ما را در سایت مهاجر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrsx بازدید : 70 تاريخ : جمعه 9 اسفند 1398 ساعت: 14:06

این روزا کار زیاده و من بی حوصله ام،سرم گرمه بیش تر به غذا درست کردن و کارای آزمایشگاه،بعضی وقتا بزرگترین سرخوشیم اینه که پام برسه خونه و آیرس رو بگیرم تو بغلمو و بچلونم،دراز بکشم کنارش و باهاش حرف بز مهاجر...ادامه مطلب
ما را در سایت مهاجر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrsx بازدید : 66 تاريخ : يکشنبه 21 بهمن 1397 ساعت: 1:40

امروز دوباره با روانشناسم حرف زدم،همون خانوم هندی جا افتاده،در مورد ذهنم که توش دوباره آشوب شده و خالیه،در مورد دنیام که هی یخ میکنه و داغ میشه و ترک برمیداره،این روزا عصبیم،بی قرار و به هم ریخته،دیرو مهاجر...ادامه مطلب
ما را در سایت مهاجر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrsx بازدید : 78 تاريخ : يکشنبه 21 بهمن 1397 ساعت: 1:40

خانوم ایکس عزیز، ترس همیشه میتونه داستان ما رو تغییر بده،میتونه تبدیلمون کنه به آدم های تنهایی که پشت سایه ی صورتشون پناه میگیرن و از هم فرار میکنن، فکر کنم برای من ترس از شب بود که اینطوری از این داس مهاجر...ادامه مطلب
ما را در سایت مهاجر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrsx بازدید : 88 تاريخ : يکشنبه 21 بهمن 1397 ساعت: 1:40

خیلی خسته ام،چند شبی میشه که باز نمیتونم بخوابم،ناراحت نیستم حالم حال آدمیه که همه ی زندگیش رو جلوش سوزوندن ولی حس خاصی نداره،نشسته رو به روش،لبخند آرومی روی صورتشه و کنار آتیش زندگیش دستا یخ زدشو گرم مهاجر...ادامه مطلب
ما را در سایت مهاجر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrsx بازدید : 75 تاريخ : يکشنبه 21 بهمن 1397 ساعت: 1:40

خانوم ایکس عزیز سلام! خیلی وقته که از عاشقانه هام برات مینویسم و تو به جفنگیات زندگیم صبورانه گوش میدی!فکر کنم تو تنها کسی هستی که همیشه برای حماقت ها و تجربه های بی سر و ته من وقت داری! اولین بار،اولین نفر رو یادته؟ محمد! یادته وقتی گذاشت و رفت و من و تو مات و مبهوت توی خیال انتظار کشیدیم؟ هنوزم نمیتونم درد اون روز ها رو به خاطر بیارم و تمام وجودم تیر نکشه! اون روز ها رفتن، مثل تمام روزا و لحظه های گذشته! یادته چه قدر طول کشید تا ازون کصافطی که تمام وجودمونو گرفته بود، اون ترس عمیق لعنتی بیرون بیایم؟ عادت های زیادی ازون روزا هنوز که هنوزه توی زندگیم پرسه میزنه! مثل همین قدم زدن های بی سر و ته کنار خیابون،نصف شب! گذشت و گذشت تا دوباره عاشق شیم! برام مهم نیست که بقیه چی فکر میکنن!یادمه که یه روز،یه عصر پاییزی عاشق شدم و تو نگام میکردی! توی پارک لاله،زیر چادرم،یواشکی من عاشق شدم!نگاه های قایمکی من رو تو خوب یادته، نه؟ برام مهم نیست که روزا چطور گذشت،چطور زندگی تمام اتفاقات شیرین بینمون رو خراب کرد!ولی یه روزی،یه روز برفی ثل همین روزای توی خونه،من گرم بودم توی بغلش و تو خوب یادته! بعد از همه ی اون اتفاقای تلخ یه درد جدید رو تجربه کردم،این بار درد رها شدن و تنهایی و تحقیر شدن نبود،تنفر من از خودم بود که رو اومده بود و شاخ و شونه میکشید! فرق بزرگی بین دردی که از بیرون میپیچه توی جونت و مهاجر...ادامه مطلب
ما را در سایت مهاجر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrsx بازدید : 59 تاريخ : دوشنبه 6 فروردين 1397 ساعت: 22:40

مرگ تنها اتفاقیه که همیشه تازه میمونه،مهم نیست چند بار و کجای دنیا تجربش کنی،همیشه نرم میاد و سنگین روی سینت میشینه،سنگینی مرگ مثل سنگینی بغض بعد از داروهای افسردگیه، انگار تمام وجودت فشار میاره که بیرون بریزه و نمیتونه،نه کلمه ای هست که توصیفش کنه، نه اشکی که از دردش کم کنه! مامان مثل همیشست!همیشه آرومه، مهم نیست چه قدر ناراحت باشه، اولش گفت مریضه!مامان من میفهمم تو وقتی یه چیزی رو با تاکید میگی یعنی اتفاقی که افتاده قراره دردناک باشه! بازم صالح بود که خبر رو داد، صالح همیشه آرومه تو این موقع ها، برای اون مردن یعنی یه بخش از زندگی،مثل صبحونه خوردن،مثل دستشویی رفتن! صالح بلد نیست زندگی رو تراژدی ببینه،حتی مرگ رو!برای من ساده ترین اتفاق ها میتونه دلیل باشه برای ساعت ها کلنجار رفتن،برای دیوونه شدن،بغض کردن و ...، فکر کن برای همچین دختری مرگ چه داستان عظیمیه!فکر کن برای همچین دختری شنیدن خبر مرگ توی غربت چه قدر غیر قابل هضم میتونه باشه؟ مهم نیست چه قدر احمق باشی و بخندی یا تو چشمای همکارت نگاه کنی و سرد بگی که نمیتونی برگردی و بغض تا بیخ بیخ گلوتو گرفته باشه،یا چشمت توی چشم همسر سابقت بیفته و با نفرت نگاهت کنه و تو انقدر غرق غم باشی که حتی حوصله ی فکر کردن به این رو نداشته باشی که احتمالا ته ته قلبش شاد شده از دیدن اشک روی گونه هات و چهار تا فحشم بارت کرده!مهم نیست چه قدر راه بری و چه مهاجر...ادامه مطلب
ما را در سایت مهاجر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrsx بازدید : 75 تاريخ : دوشنبه 6 فروردين 1397 ساعت: 22:40

زندگی هیچ وقت آروم نمیگیره،همیشه یه چیزی هست که نگرانش باشی،همیشه یه چیزی هست که ته دلتو بلرزونه!این روزا با تمام روز هایی که گذشتن فرق دارن،فاطمه ی این روزا به طرز عجیبی آرومه،نمیگم احساساتی نیست،هنوز هم مثل قبل میتونه یه نگاه تمام وجودش رو بلرزونه یا یه نمره ی ناقابل بپیچوندش تو هم یا یه لبخند خشک و خالی ذوق زدش کنه، ولی آروم تره،انگاه رام تره، انگار باور کرده که زندگی هیچ وقت طبق برنامه پیش نمیره!بعضی وقتا نمیدونم چرا میخندم،چرا نقدر خسته و کوفته ام اما یه جور بدی سرم رو انداختم زمین و میگم باشه هر بلایی دوست داری سرم بیار،مگه بدتر از روزایی که رفته ام میشه تجربه کرد؟شدم قشنگ تمثیل همون ضرب المثل شل کن و لذتش رو ببر،این روزا بدجوری لمس و آروم شدم!دارم سیگار رو ترک میکنم که اصلا و ابدا خواسته ی خودم نیست،بدم میاد از این که موقع درس دادن یا حرف زدن کلمه ها یادم میره یا موقع نوشتن میخورم به در بسته ی توی مغزم!این روزا بدجوری کار میکنم،کارای خونه،کارای دانشگاه و بزرگ کردن یه سگ کوچولو!هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر غرق یه کار ساده ی بدون ارزش های والا بشم ولی واقعیتش اینه همین سگ کوچولو رو به تمام دنیای پر زرق و برق و پر فیس و افاده ی اون بیرون ترجیح میدم،همین که میذاره کنارش بشینم و ببوسمش و دوستش داشته باشم، انگار همه ی دنیا و آرزوهام مچاله میشن تو همون یه نگاه کوچولوی ساده و مظلوم!حرف مهاجر...ادامه مطلب
ما را در سایت مهاجر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrsx بازدید : 50 تاريخ : دوشنبه 6 فروردين 1397 ساعت: 22:40

هميشه جلسه ي آخر كلاسام حال بدي دارم،بابت تمام اشتباهاتي كه داشتم و تمام چرت و پرتايي كه جاي فيزيك به خورد دانشجوهام دادم و بيش تر از همه ي اين ها دلتنگي براي آدم هايي كه ميرن و ديگه نميبينمشون!باورم نميشه كه دلم براشون انقدر تنگ ميشه،كه بغض كنم و فكر كنم چه قدر حيف كه تموم شد! امروز به ما فكر كردم،به اين كه احتمالا هيچ وقت توي زندگيم نتونم باز دوست داشتن رو تجربه كنم اونقدر صادقانه كه با تو!حس عجيبيه،حس كني ميتوني يه نفر رو انقدر دوست داشته باشي و مطمئن باشي كه نه ميتوني و نه ميخوايد كه ديگه زندگيتون رو با هم تقسيم كنيد،عجيبه كه عشق هم نميتونه اين همه تفاوت و اين همه فاصله بين ما رو تغيير بده،اين روز ها نگاهم به آينده عجيب و غريب شده،هر بار فكر ميكنم ميري و ميريم از اينجا و هم رو فراموش ميكنيم تا يه روز كه دوباره اتفاقي،يه گوشه اي از دنيا كه نه من توقعش رو دارم و نه تو هم رو ميبينيم،شايد اونموقع يكيمون يا هر دومون دست بچه هامون رو گرفته باشيم،تو دست دخترت رو با موهاي طلايي دقيقا مثل موهاي خودت و من دست پسرمو با چشم هاي درشت مشكي دقيقا مثل خودم،احتمالا نگاهم دقيق ميشه روي جعد موهاي دختر تو و ته ذهنم فكر ميكنم چه برق آشنايي داره خورشيد روي اين موها،دقيقا مثل بازي نور روي موهاي تو وقتي ته كلاس دلدار ميشستم و خيره ميشدم به موهات،احتمالا هم رو نشناسيم توي نگاه اول،فقط همون حس عجيب آشنا مهاجر...ادامه مطلب
ما را در سایت مهاجر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrsx بازدید : 80 تاريخ : جمعه 1 دی 1396 ساعت: 23:22